بقال و حاکم
بقالی بود که محل کارش در بازار بود. او همیشه صبح به بازار می رفت. او خیلی خوش اخلاق بود وبا همه با مهربانی رفتار می کرد. یک روز از روزها که داشت به بازار می رفت از یک نفر شنید که پادشاه یک طوطی سخنگو دارد او گفته بود هر که بتواند دو تا دروغ بگوید که تا بحال نشنیده باشم این طوطی را به او خواهم داد او که خیلی دوست داشت این طوطی برای او باشد تصمیم گرفت فردا صبح به قصر برود .
همه از شهر های زیادی به قصر حاکم آمدند اما هیچ کدام از آنها به خوبی دروغ نگفتند تا اینکه بقال پیش حاکم آمدو گفت حاکم به سلامت باد
حاکم گفت برای چه به اینجا آمدی
بقال گفت : آمده ام دروغ هایم را به شما بگویم
حاکم گفت :بگو
بقال گفت :من یک روز در خواب دیدم که دختر شما بیماری می گیرد که ممکن است دخترتان بمیرد.
حاکم گفت :این دروغ است بقیه هم قبول کردند
حاکم گفت:دروغ دومترا بگو.
بقال گفت:من فردا دروغ دومم را به شما می گویم .
بقال رفت و کوزه بزرگی همراه خود به قصر آورد . حاکم همراه دربانیانش آمد .
بقال گفت: پدر من آدم ثروتمندی بود که پدر شما به نزد پدر شما آمد و گفت که پول می خواهد و بعدا آن را به من پس می دهد
پدر من پول را به پدر شما داد. اما دیگر آن را به من پس نداد.
تا آن که هر دو مردند و من آمده ام که شما پول پدر من را بدهید .
حاکم با خشم وتندی به او گفت که این دروغ است .
بقال هم گفت :پس طوطی را بدهید .
حاکم هم به قول خود عمل کرد و طوطی را به بقال داد. بقال با خوشحالی به خانه برگشت.
نویسنده :ابوالفضل فلاح
لطفا از سایت ما (سایت تبادل لینک خودکار و رایگان برای همه وبلاگ ها و وبسایت ها ) دیدن فرمایید
تبادل لینک = افزایش بازدید و افزایش پیج رنک گوگل وبلاگ و وبسایت شما
--------------------------------------------------------------------------------------------------------