یــــــادداشت

کانون نویسندگان نوجوان کتابخانه دیدار شهرستان تفت

یــــــادداشت

کانون نویسندگان نوجوان کتابخانه دیدار شهرستان تفت

یــــــادداشت

به نام بهترین نویسنده و خالق
سلام
این وبلاگ مربوط به بچه ها، مال بچه ها و آرزوی من است .آرزویی که خدا را شکر به حقیقت پیوست.
خیلی خوشحالم که برای بچه ها و در خدمت بچه ها انجام وظیفه می کنم
اینجا که ماییم هر دوشنبه ساعت 11تا 13بعد از ظهر قرار است ما بچه ها دور هم در کتابخانه ی دیدار نویسندگی را بیاموزیم و برای بچه ها بنویسیم.
امیدواریم از خواندن مطالبمان خوشحال شوید

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

آقای مدیر که خیلی از دست بچه ها ناراحت می شود صورتش سرخ می شود مثل گوجه فرنگی

اما آقای مدیر قلب مهربانی دارد . وقتی عصبانی می شود و بچه ها را می زند بعد از چند لحظه خیلی از کار خودش ناراحت می شود. من آقای مدیر را دوست دارم . یک بار او ما را به اردو برد . جایی که کنار کوه و رود بودو همه خیلی از این اردو لذت بردند . اما فکر نکنم که آقای مدیر از این اردو لذت برده باشند چون اول که به آنجا رسیدیم به همراه آقای مدیر و معلم ها و بچه به کوه رفتیم. در پایین کوه رودخانه بود. آقای مدیر که حواسش به ما بود ناگهان لیز خورد و در رودخانه افتاد .چون آن روز خیلی باران آمده بود و سنگ های کوه لیز بود .بعد از این که لباس هایش را عوض کرد . به ما قصه های شیرینی گفت و بعد هم برای ما بستنی خرید و تا ساعت 5بعد از ظهر آنجا بودیم . نهار هم چلو کباب خوبی بود که به همه ی بچه ها چسبیددد

نویسنده : جواد عاصم عبداللــهی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۸
نویسندگان نوجوان

آقاسیروس یک میوه فروشی داشت که هر روز از ساعت نه تا دو بعد از ظهر باز بود .من یک روز به مغازه اش رفتم .وقتی وارد مغازه شدم .چهره ی او را دیدم که دماغی شکل سیب داشت .عینک به چشم داشت و چهار چشم بود . من توی دل خودم گفتم آقا سیروس عینکی . آخر عینکش به صورتش زار می زد و کله ی تاسش باعث می شد که از شت عینک بد قیافه به نظر برسد . آن روز آقا سیروس خیلی ناراحت بود . و به خاطر حرف هایم مرا دنبال کرد و من فرار کردم. بعد پشت سکویی پنهان شدم و آقا سیروس مرا گم کرد.

 

نویسنده:ابوالفضل محسن زاده


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۷:۰۶
نویسندگان نوجوان

آقا رضا شاعر بود . او همیشه شعر می گفت .آن هم چه شعر هایی

_توانا بود هر که دانا بود          ز دانش دل پیر برنا بود

یک روز از روز ها که داشت با مردی صحبت می کرد.گفت که شاعر است و دوست دارد کلاس های شاعری داشته باشد و به بچه های دیگر شاعر شدن یاد بدهد. آن مرد هم گفت که من مدیر کانون ولایت هستم و دوست دارم شما در تابستان به کانون بیایید و به بچه ها شاعر شدن را یاد بدهید .آقا رضا که در پوست خود نمی گنجید . زبانش بند آمده بود و با تکان دادن سرش قبول کرد.

 چند ماهی گذشت و گذشت تا این که تابستان شد .او به کانون ولایت آمد و دید که چند نفر در حال ثبت نام  در کلاس شاعری هستند . خیلی خوشحال شد و بعد از چند روز کلاس ها شروع شد . آقا رضا  هم به کلاس شاعریش رفت و با نام خدا کلاس را شروع کرد

نویسنده :ابوالفضل فلاح


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۵
نویسندگان نوجوان










از غم و عشق و شور می گویند

                   شرح «فامیل دور »می گویند....




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۶
نویسندگان نوجوان

بقالی بود که محل کارش در بازار بود. او همیشه صبح به بازار می رفت. او خیلی خوش اخلاق بود  وبا همه با مهربانی رفتار می کرد. یک روز از روزها که داشت به بازار می رفت از یک نفر شنید که پادشاه یک طوطی سخنگو دارد او گفته بود هر که بتواند  دو تا دروغ بگوید که تا بحال نشنیده باشم این طوطی را به او خواهم داد او که خیلی دوست داشت این طوطی برای او باشد تصمیم گرفت فردا صبح به قصر برود .

همه از شهر های زیادی به قصر حاکم آمدند اما هیچ کدام از آنها به خوبی دروغ نگفتند تا اینکه بقال پیش حاکم آمدو گفت حاکم به سلامت باد

حاکم گفت برای چه به اینجا آمدی

بقال گفت : آمده ام دروغ هایم را به شما بگویم

حاکم گفت :بگو

بقال گفت :من یک روز در  خواب دیدم که دختر شما بیماری می گیرد که ممکن است دخترتان بمیرد.

حاکم گفت :این دروغ است بقیه هم قبول کردند

حاکم گفت:دروغ دومترا بگو.

بقال گفت:من فردا دروغ دومم را به شما می گویم .

بقال رفت و کوزه بزرگی همراه خود به قصر آورد . حاکم همراه دربانیانش آمد .

بقال گفت: پدر من آدم ثروتمندی بود که پدر شما به نزد پدر شما آمد و گفت که پول می خواهد و بعدا آن را به من پس می دهد

پدر من پول را به پدر شما داد. اما دیگر آن را به من پس نداد.

تا آن که هر دو مردند و من آمده ام که شما پول پدر من را بدهید .

حاکم با خشم وتندی به او گفت که این دروغ است .

بقال هم گفت :پس طوطی را بدهید .

حاکم هم به قول خود عمل کرد و طوطی را به بقال داد. بقال با خوشحالی به خانه برگشت.


نویسنده :ابوالفضل فلاح

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۸:۴۱
نویسندگان نوجوان






این جماعت کاین چنین سر در گمند

                       دانش آموز کلاس پنجمند


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۰
نویسندگان نوجوان

این داستان درباره ی حیوانات صحرا است که یکی از آنه که شگفتی خداوند است که در صحرا به راحتی زندگی می کند چون شتر یک یا دو کوهان دارد و پاهای پهن که در زیر آن شکافیست که در شن های صحرا فرو نرود و چند اندام دیگری دارد که خیلی داستانش مفصل است. و یکی دیگر از آن که اسم آن مار است که از آن هم چیز های فراوانی درست می کنند و مار نماد پزشکی معروف است و از زهر آن پادزهر درست می کنند و از پوست آن کیف و کفش درست می کنند.

محمد جواد عاصم عبداللهی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۲
نویسندگان نوجوان

در یک روز آفتابی من به استخری در نزدیکی  خانه مان رفتم و در آنجا شنا کردم . در آنجا ماهی های زیبایی بود .وقتی خواستم ماهی ها را بگیرم نشد چون من لیز خوردم و رفتم پایین و نزدیک بود که من غرق شوم . چون اگر کسی را اذیت کنیم خدا هم ما را اذیت می کند.

مجتبا فلاح

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۶
نویسندگان نوجوان

در محله ما یک عطاری ست که اسم آن اسکندر است آخر چون نام صاحب مغازه ی آن اسکندر است. بچه ها آقا اسکندر را مسخره می کنند و به او می گویند اسکندر مقدونی یا در مغازه ی او ترقه می اندازند. آنوقت آقا اسکندر هم داد می کشد وعصبانی می شود. آقا اسکندر یک کلاه شاپور دارد که همیشه روی سر آن آن است . بین دو سوراخ بینی او فقط یک کم سبیل است. کت و شلوار او راه راه است و بچه ها می گویند حدودا ده سالی هست مه از تنش در نیاورده است .دماغ آقا اسکندر هم مثل بوق تریلی است.

امیر عباس فیضی

 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۶
نویسندگان نوجوان

توی بازار پیرزنی بود که اهالی آنجا صدایش می کردند اقدس خانم . اقدس خانم دماغی مثل کدو دارد ،چادری گل گلی با گل های قرمز رنگ . موهای اقدس خانم از چادر بیرون افتاده است. صورت چروکیده ای دارد .لبش تا نصف بالا آمده است. دست های این خانم هم اندازه نیست . اقدس خانم قالی می بافد و خیلی بی حوصله است . خانه شان دوتا کوچه بالا تر از خانه ی ما است . من همیشه وقتی به بازار می روم ایشان را می بینم.

محمد امین شفیعی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۳
نویسندگان نوجوان