آقای مدیر که خیلی از دست بچه ها ناراحت می شود صورتش سرخ می شود مثل گوجه فرنگی
اما آقای مدیر قلب مهربانی دارد . وقتی عصبانی می شود و بچه ها را می زند بعد از چند لحظه خیلی از کار خودش ناراحت می شود. من آقای مدیر را دوست دارم . یک بار او ما را به اردو برد . جایی که کنار کوه و رود بودو همه خیلی از این اردو لذت بردند . اما فکر نکنم که آقای مدیر از این اردو لذت برده باشند چون اول که به آنجا رسیدیم به همراه آقای مدیر و معلم ها و بچه به کوه رفتیم. در پایین کوه رودخانه بود. آقای مدیر که حواسش به ما بود ناگهان لیز خورد و در رودخانه افتاد .چون آن روز خیلی باران آمده بود و سنگ های کوه لیز بود .بعد از این که لباس هایش را عوض کرد . به ما قصه های شیرینی گفت و بعد هم برای ما بستنی خرید و تا ساعت 5بعد از ظهر آنجا بودیم . نهار هم چلو کباب خوبی بود که به همه ی بچه ها چسبیددد
نویسنده : جواد عاصم عبداللــهی